یه رفیقی دارم اسمش سجاده! بعد این تازه عقد کرده بود و توی موسسه هم اصول عقاید درس میده!!!
خیلی مذهبیه از این ریش فابریکی ها و یقه اخوندی ها و از این چشم و گوش بسته ها!
صبح که بیدار شدیم بهم گفت :
هادی میای باهم بریم خرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم :جان؟؟؟ چرا با من؟؟؟؟
گفت: من میخوام برای زنم یه چیز بخرم!
گفتم: خب برو خودت یه چیز براش بخر دیگه! چیکار با من داری؟؟؟
گفت: من سلیقه ام خب نیست!
گفتم: کوتاه بیا سجاد چرا دری وری میگی؟؟؟
گفت: اقا راستش من میخوام برم براش لوازم ارایش بخرم ولی روم نمیشه تنها برم! گفتم که تو باهام بیای راهنماییم کنی!
گفتم: اخه چرا من؟؟؟
گفت: اخه تو 3 تا خواهر داری ! ولی من.... بعدم به قیافت می خوره حرفه ای باشی!
خلاصه خیلی اصرار
کرددو ما هم رفتیممممممممممم!
رفتیم یه مجتمعه ی لوکس با کلاس رفتیم تو یه مغازه ی ...
یه خانوم جوون و از این پاچه پاره ها اون جا بود_طفلی نمی دونست من از همه پاچه پاره ترم_ جنس می فروخت! سجاد گفت خانوم شرمنده ها ولی یکم لوازم ارایش بدین!!!
زنه یه لبخند زکونت زد و گفت: چه لوازمی؟؟ برا چکاری میخواین؟؟؟
سجاد گفت:از این قلم ها که میکشن رو لب و رو ابرو!!! من زدم بهش و گفتم خانوم منظورش رژ لبه و مداد سایه ی چشمه!!!
خلاصه بگذریم یک مشت از این جور وسایل خرید و ... جان مهسا عین واقعیته که میگم!
یکم فک کرد و زل زد به زنه و گفت: خانوم شرمنده ولی مثل خواهرمی میشه یه سوال بپرسم؟؟؟
زنه با تعجب گفت: برفما؟؟؟ سجاد: ببخشید چی به خودت زدی که انقدر خوشگل شدی؟؟؟ از همون ها هم به من بده!!!
اقا دیگه من طاقت نیوردم و از مغازه اومدم بیرون! هر کی میدیدم فک میکرد دیوونه ام!!! اخه خیلی می خندیدم!!!
سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم تو مغازه و خیلی عادی گفتم سجاد جان خریدت تموم شد؟؟؟
گفت: هادی می دونی چیه؟؟ گفتم هان؟؟؟ یه دونه از اون چیز ها هم میخوام؟؟؟ من که داشتم دیگه از خجالت می مردم ترسیدم که بازم سوتی بده گفتم: بیا بریم بعد بیا با خودش بخر!!! گفت: نه همین الان! می خرم براش ولی هادی چی بهشون میگن؟؟؟ گفتم: سجاد چی رو چی بهشون میگن؟ چرا داری چرت و پلا می گی؟؟؟
که چشمتون روز بد نبینه! یک دفعه چشمش اوفتا بهشون و مثل این کاشف های هسته ای که یه چیزی کشف میکنن! دستش رو به طرفش دراز کرد و با خوشحالی گفت: اهان از این کاسه دوقولو ها....!!!
با خودم گفتم یا اباالفضل!!! زنه بیچاره که خیلی سعی داشت جلو ی خودشو بگیره و نخنده و بشدت سرخ شده بود با لبخند ملیحی گفت: منظورتون: س و ت ی ن ه؟؟؟؟
من که داشتم دیگه غش میکردم گفتم بهله بهله یه دونه بهش بدید!!! گفت اخه اینا سایز بندی دارن الکی که نمی شه!!! سایزشون چنده؟؟؟ من یه نگاه کردم به سجاد و گفتم: سجاد سایزشو میدونی؟؟؟ گفت: سایز چی شا؟؟؟ نه راستی هادی سایز نرگس _همسر سجاد منظور است!_ چند بود؟؟؟
ترسیدم کار به جاهای باریک بکشه رو کردم به زنه و گفتم : نه خانوم نمی دونه! اون وقت بود که سجاد تازه متوجه ی قضیه شد و خیلی محترمانه و متفکرانه بازم زل زد به زنه و گفت: سرکار خانوم میشه یه چرخی بخورید؟؟؟
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!
ببین چی کار کردها!!!!
زنه هم با کمال تعجب یه چرخی خورد!!! که سجاد بازم زبون باز کرد و گفت: اهان همین اندازه ی خودتون!!!!
من که دیگه متوجه نبودم چه خبره سرم را انداختم پایین و از مغازه اومدم بیرون و فقط می خندیدم!!!
شب که رفتیم هتل اقا یک راست دم اتاق بغلی که 2 تا خانومای مجرد بودن و مدرس همون اموزشگاه بودن را زد!!!
گفتم سجاد دیگه چیکار داری؟؟ گفت صبر کن! خانوم مهندسی که یه خانوم خیلی با حیا و محجبه بود _ فک کنم معارف درس میده_ در رو باز کرد! سجاد رفت جلو و گفت: سر کار خانوم مهندسی ببخشید ولی من این وسایلو رو برای نرگس خریدم_همسر اینده اش_ شما که دیدیتش ببینید مناسبشن؟؟؟
دیگه خودتون تصور کنید که چه خبر شد.....!!!
بعدش که داشتیم می رفتیم توی اتاق خودمون گفتم سجاد حالا نشون اون زنه دادی نیای نشون این 2 تا پسرا هم اتاقی مون هم بدیا؟؟؟
سجاد غرور مندانه گفت: مگه من دیوونه ام هادی؟؟؟ تو منا چی فرض کردی؟؟؟
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2