با سلام امروز می خوام یه خاطره ی جالبی از یه استاد بزرگوار براتون تعریف کنم! استادی می گفت: حدود سال1340بود که ما تموم خانوادیمان (عمو -عمه-پسر عمو ها! و... حدود 50نفر بودیم)در یه خانه ی خیلی بزرگ زندگی می کردیم! من مسولیت خرید نان بودم! هر روزصب که هنوز هوا تاریک بود بیدار می شدم و می رفتم حدود40تا نون می خریدم و بر می گشتم! در مسیر خانه تا نانوایی یه راه میانبری بود که از وسط قبرستون مخروبه ی شهر می گذشت! من عادت داشتم هر روز از این مسیر عبور می کردم!یک روز صب که نان خریده بودم و در حال بازگشت از راه قبرستون بودم که خستگی بر من غالب شد و روی یه سنگ قبری نشستم که استراحت کنم...! چند دقیقه بعد یه پیرمردی از دور پیدا شد...پیرمرد نزدیک من می شد و به طرز عجیبی منو نگاه می کرد! چند قدمی بیش نمونده بود که به من برسه که من مثل یه فنر پریدم جلوش و گفتم حاجی بفرما نون... در اون لحظه ترس را در وجود پیرمرد می دیدیم که با صدایی لرزان گفت:تو کی هستی که به من نون تعارف می کنی؟؟؟؟؟؟ گفتم حاجی:من هر 100یکبار از قبرم بیرون میام و هرکس از قبرستون رد می شه بهش نون تعارف می کنم! پیرمرد بیچاره کفش هاشو در اورد و گرفت دستش و مثل تیر فرار کرد... چند روز بعد مادرم مضطرب از بیرون امد توی خانه و گفت:شنیدی یه نفر توی قبرستون با این ویژگی ها پیدا شده که هر100یکبار زنده میشه و به مردم نون تعارف می کنه!
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2